یه بار سر كلاس خوابم برده بود استاد می خواست از كلاس بیرونم كنه 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر كاری می كردم نمی شد!) دفعه آخر كه داد زد گفت پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم بابا! پام خواب رفته!
وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن با یک پارچ روی تلوزیون آب ریختم تا زودتر خنک بشه.
5سالم بود مامانم می خواست بره نونوایی منم گفتم من می خوام برم نونوایی. به هرحال سبد نون رو ازش گرفتم، بابام بهم گفت رفتی اون جا از نفر جلوییت بپرس صف 2 تایی ها کجاست؟ پشت سرش وایستا. من هم خوشحال راه افتادم 5 دقیقه نگذشته بود که گریون برگشتم! بابام پرسید بهت نون ندادن؟ گفتم نه. گفت صفت رو گرفتن؟ گفتم نه. گفت پولت رو ازت گرفتن؟ گفتم نه. گفت پس چرا گریه می کنی؟ گفتم: چون کسی نبود ازش بپرسم صف 2 تایی ها کجاست!
وقتی کوچیک بودم این خانم مجری مهربون برنامه کودک که می گفت از تلویزیون فاصله بگیرید و فیلم نگاه کنید، وقتی می گفت برید عقب... عقب... منم هی پا می شدم می رفتم عقب، فکر می کردم داره من رو می بینه!
بچه بودم یه روز داشتیم با دختر خالم تو حیاطمون بازی می کردیم. وسط های بازی یه دفعه به من گفت محمد یه کاری می گم بکن، جون شکوفه نه نگو، گفتم باشه. گفت دست من رو بشکن. گفتم: آخه چرا؟ گفت خیلی کلاس داره آدم دستش رو گچ بگیره... گفتم: نه من این کار رو نمی کنم. از اون اصرار و از من انکار... آخر سر دیگه خسته شدم گفتم باشه. کنار استخر بودیم، استخر هم خالی بود. بدون این که چیزی بگم هولش دادم تو استخر، علاوه بر دستش، سرش هم شکست، کتفش هم جا به جا شد! چند روز بعد توی بیمارستان گفت: بی شعور! من منظورم این بود که یه کم دستم رو بپیچون مو بر داره!